سرم رو گذاشتم روی کاشی های آبی حرمتون، و تنها نگاه می کنم به پرچم بالای گنبد که با اشارات نسیمی در حال حرکته.بی هیچ فکری.بی هیچ حرفی.که شما صبورترین این عالمید در شنیدن دردهای بی درمان.
روز دهم من اینگونه گذشت.در خیالی ترین وجه ممکن.
پ.ن: آشتی؟.
اون لحظه هایی که سکوت میشم، اول میپرسه فکرت کجاست؟ و بعدش که میدونه هر چی تلاش کنه، بازم سکوت می مونم، یه آهنگ میفرسته.مثل اون شب.اول از ماجرای عاشقانه ی آهنگ گفت، از زنی که عاشق آدم شرور به اسم جانی گیتاره، که با وجود تمام بدی های این آدم، از خوبیاش میگه، انگار تنها کسیه که درون خوب این آدمو دیده.آهنگ مال وقتیه که این مرد شرور کشته شده.نمیدونم چقدر این داستان رو به خودش نزدیک میبینه، اما اینو میدونم که این داستان بهش نزدیکه.
غم انگیزترین آهنگیه که فرستاده
میدونین قسمت عجیب این پست چیه؟ طوری حرف زدم که انگار هنوزم هست.
بیست و نهم مصاحبه دارم و دارم با حماقت این روزام و غرق خیالات بودن، باز فرصتمو میسوزونملعنت به من.
دعا.
پ.ن: من تحبس الدعا شدم؟ بگو بهم.بگو بهم اگه تحبس الدعا شدم.شاید کاری کنم، شاید چاره ای پیدا کنم، شاید ازین تاریکی بتونم نجات بدم خودمو.بگو بهم.قبل اینکه دیر بشه.
وقت بیرون اومدن از خونه شون بغض کردو هلم داد سمت مبل ها، گفت خاله تو بشین، بغلش کردم و گفتم دو ماه دیگه می بینمت
وقت پیاده شدن از ماشین، بغض کردو دستمو گرفت و گفت خاله تو نرو، بغلش کردمو گفتم دو ماه دیگه می بینمت
وقت خداحافظی توی ایستگاه، زد زیر گریه و گفت خاله تنهام نذار، بغلش کردم، اشکاشو پاک کردم، و گفتم دو ماه دیگه میبینمت
توی قطار زل زده بودم به دل دل زدن لامپ بالای سرم و فک میکردم به کودکی خودم، به روزایی که مادربزرگ و پدربزرگ می آمدند و وقت رفتنشون، لنگ کفشی، عینکی، عصایی، چیزی ازشون کش می رفتم که اینطوری بمونن و بعد پیدا شدن گم شدشون، می زدم زیر گریه که با اشک هام نگهشون دارم و دست آخر بغلم میکردن و می رفتن و من می موندم و اشک هام
لابلای همین فکرها بودم که نامهر. پیام داد دلتنگتم
مکث کردم ولی نتونستم دلخور بشم
در جواب نوشتم منم
و دوباره گفت از دوست داشتن بی اندازه
و دوباره شنید از دوست داشتن به اندازه
و دوباره گفت چرا تو
و دوباره شنید چرا تو
و دوباره تمام شد
و دوباره تمام شد
و دوباره تمام شد
پ.ن: چه کنم که ناامیدی از درگاه تو رو یادم ندادن، یادش نگرفتم.
شاید تقصیر غروب جمعست.شاید هم حق داره امروزم که تا این اندازه غمگین باشه.
پسرجان از هفته پیش هر روز مواد مصرف کرده، هر روزروانشناسش گفت تا چهارشنبه قطعی میگه بهمون که باید بفرستیمش بیمارستان اعصاب و روان تهران یا نهاینجا مرکزی که نوجوون چهارده ساله رو نگه داره، ندارنو من بازم به تکرار این سوال میرسم که دنیا چرا این شکلیه؟ چرا یه بچه اونقدر بی پناهه که بارها به من بگه خاله من از هفت سالگی مواد کشیدم، مشروب خوردم، تو چهارده سالگی خلافی نیست که انجام نداده باشمهوم.بزرگ؟ دنیا چرا این شکلیه؟
حرفای زیادی بینمون زده شد، حرفایی که هیچوقت من رویایی خیالپرداز فکر نمی کردم به کسی بگمشون و یا از کسی بشنومشون.
_ خوشحالم بعد از اون پنج سال دوباره باهات حرف زدم.و خوشحالترم که این یه سال بعد هر بار خداحافظیم، باز اصرار کردی و من بازم حرف زدم. عمیقا خوشحالم که ته این گفتگو اینطوری قشنگه.
+حیفخیلی حیف.و اون دنیای خوب .
برام آهنگ یاور همیشه مومن داریوش می فرسته، آهنگ نماز فریدون فروغی، شکایت سوگند، بنگ بنگ نانسی سیناترا، حادثه داریوش و دیشب بعد از یه مدت طولانی سکوت، آهنگ دنیای بعد تو از گروه سون. هر بار با شنیدن آهنگاش گفتم تو شبیه یه عاشق منتظری.و هر بار گفت تو توی هند زندگی می کنی
_این آهنگا رو به یاد کی میشنوی؟ این نوشته ها رو برای کی مینویسی؟ .
+هیچ کس
+ میخوام یه چیز احمقانه بگم بهت، یه چیز به شدت احمقانه و حتی هندی.من به داشتن فرزند هیچچچچچ باوری ندارم، حتی قبولش ندارم، اما حس خوبیه تو مادر بشی، توی اون دنیای خوب.دوست دارم یه چیز زنده ی مشترک با تو رو.
و چقدر سرد و بی رحم بودم در مقابل این حرف و چه اندازه از درون درد کشیدم بعد شنیدن این حرف.
پ.ن: شما حواست هست به هممون.شما حواست هست.
اتفاقات با سرعت عجیبی رد حال افتادنه این حوالی.برای مدت حدود نه ماه، همه چیز روی دور کند و بسیار آرومی بود.اما حالا همه چیز به نحو عجیب و غیر قابل باوری در حال تغییره.
پ.ن: هر جا که احساس خطر می کنم، احساس ترس، احساس تکرار روزایی که گذشتدستم رو میذارم رو قلبم و میگم افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد.
دعا
*تو خیلی عزیزی، رابطم از حالت معمولی با تو بیشتره، اما مطمئنم دوستیمون پایدار می مونه، منظورم اینه چه من برم، چه تو بری، تو منو از دست نمیدی، من همیشه هستم، تا زمانی که زنده ام
شش ماه دیگه سی سالم میشه، همه معتقدن به چهرم یه دختر بیست و پنج نهایت بیست و شش می خوره، اما حقیقت اینه که من سی سالم می شه و همه ی این سال ها از زمانی که اندک شناختی نسبت به خودم پیدا کردم منتظر بودم کسی جمله های بالا رو بهم بگهو بالاخره گفت.میدونین اولین کسیه که دوست داشتنم رو بهش ابراز کردم، و نه یک بار.بارها و بارها. و در جواب بارها و بارها بهم گفته من اولینش نیستم.بی معرفته اما خببنظرش من آدم سرسخت و عجیبیم که تا این سن به هیچ کس این حسو نگفتم، مثل روز برام روشنه که انتهایی نداره این داستان، نتیجه ای نداره و میتونه تلخ تموم بشه، خیلی تلخ.برای همین تصمیم گرفتم بمونه، بخشی از زندگیم تا جایی که امکان داره، بمونه در قالب یه دوستجمله های شب های روشن یادم میاد.اونجا که رویا به استاد میگه منو تو همیشه با هم دوست میمومنیم و رابطمون قابل احترامه.در جواب جمله های بالا اول ذوق کردم و بعد گفتم میبینی.شاید منو تو مناسب یه رابطه عاطفی نباشیم، بودنمون تو رابطه ی عاطفی باعث ضعفمون بشه، اما بنظرم رابطه ی دوستی قشنگ ترین رابطه هست میون ما دوتا.یه رابطه دوستی باعث قوی شدنمون میشه.حالا چند روز از زدن این حرف ها گذشته، فاصله ای بینمون افتاده، اما مهم نیست، نبودنش درد بیشتری داشت.
زندگی عجیبه.خیلی عجیبه
رفتن، رفتن، رفتن.همیشه رفتن.
فعلا در مورد رفتن چیزی اینجا نمی نویسم، اما به این معنی نیست که پیگیر نیستم، اتفاقا به شدت پیگیرم و امیدوار.دعا.
پ.ن: در این خانه ی به یغما رفته جای شما امن امن امنآبی ترین.
این بار ضربه کاری بود.اما خوبم، خوبم، خوبم.
دلتنگی نیمه شب، دستم رو گرفت و کشون کشون آوردم اینجا و نشونم داد هنوز دوستانی هستن که غریبه اند و عجیب آشنایانی عمیق.شکر برای بودنتون
پ.ن: مثلا به خیالی باطل، رو برگردانده باشم به سوی دگرولی مگر از تو گریزی هست؟
خودت رو در آغوش میگیری و آروم زمزمه میکنی لازم نیست قوی باشی دختر،لازم نیست محکم باشی، لازم نیست این همه لبخند دروغین تحویل بدی، لازم نیست ادای آدم های پرفکت و سخت و بی نیاز رو دربیاری، لازم نیست این همه تلاش کنی تا نشون بدی هیچ اتفاقی نیوفتاده.حداقل این بار لازم نیست.
به خودم مهلت میدم تا زخم هام خوب بشن، تا دردهام کمرنگ بشن، تا غم هام گم بشن، تا بپذیرم به طور ناشینانه ای مرتکب اشتباه شدم.به خودم مهلت میدم تا خوب بشم.
داره یادم میره صداش وقت خوندن من غلام قمرم.کاش پاکش نکرده بود، کاش اونقدر بی رحم نبودم که باعث بشم پاکش کنه.
+خنکای آواز سحرگاه پرنده روبروی پنجره اتاقم
ببخش آبی گرام.قرار نبود تو این اندازه غمگین باشی.
پ.ن: آنجا که زمین با همه ی پهناوری اش تنگ شد، آنجا که امید بریده گشت، آنجا که پوشیده برملا گشت، آنجا که شکایت تنها به جانب توست.
از نوشتن مطلب قبلی پشیمون شدم و ترجیح دادم به صورت چرک نویس باقی بمونه، بار منفیش برای خودم زیاد بود.
تصمیم دارم به صورت مستمر کروکی بزنم و زمان مطالعم رو بیشتر کنم، کتابی که الان میخونم جز از کل هست، گرچه بعضی قسمتاش به شدت واقعیت زندگی رو توی صورتم میزنه و دردناکه، ولی به هر حال باید تمومش کنم. کم کم میرم سراغ ما بقی کتاب های نصف و نیمه.
باید هر چه زودتر ازین مرحله زندگیم گذر کنم، بیش ازین موندن، ارزشش رو نداره و تنها حسرتم رو اضافه می کنه.
پ.ن: بگذار به راه تو باشم.
می شد شبیه خیلی های دیگه با نگاه هر کسی از ظن خود شد یار من ماجرای مرموز و عجیب کشتن آدمی به واسطه ی آدم دیگه رو شرح و بسط داد
اما ترجیح بر اینه از لحظه ای بنویسم که دیشب نزدیک اذان صبح، وقتی نگاه به آسمان بود و ناگفته ها خفته در عمیق ترین لایه های پنهان دل بعد از نزدیک به یازده سال. گذر شهاب سنگی در ظلمات شب اتفاق افتاد.
پ.ن:ای آبی ابدی. ما را با همه ی زشتی هامان .در آغوش خود تنگ بفشارید.
بعید میدونم از ح چیزی گفته باشم
لابلای درگیری های عجیب غریب این مدت، یه روز پیام داد و گفت که خوشش میاد ازم. ح پسر آرومیه که پدرش و برادرشو تو نوجوونی از دست داده و مامانش بعد از یه مدت دوباره ازدواج میکنه و الان تنها تو این شهر زندگی می کنه، از معلما و پسرای واقعا دلسوز خانه علمه.ولی من هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم و به عنوان یه همکار باهاش در ارتباط خیلی محدود بودم. از همون اول گفتم نه، اصرار کرد، باز گفتم نه.و بعد بار دوم نه شنیدن، تماس گرفت که بیاد خواستگاری! این رفتارش رو گذاشتم به پای احترام همراه با خجالتش و نابلدیش چون هیچ روحیه ی لطیفی کنارش نیست که راهنماییش کنه. این بار دلم نیمد که باز صراحتا بگم نه، و وقتی پیام داد که اجازه بده ازین طریق بیشتر با هم آشنا بشیم، گفتم بریم بیرون تا ببینم حرف حسابت چیه!
محل قرار رو نزدیک بافت قدیمی شهر گذاشت، وقتی رسیدم با دستپاچگی گفت به خاطر رشتت گفتم اینجا همو ببینیم و از عکسای اینستات حس کردم به این بناها علاقه داری.یه لحظه به این فکر کردم که تا چه اندازه دنبال شناختنم بوده این مدت و اینکه از رصد عکسای اینستام به این نتیجه رسیده که کنار مسجد جامع شهر که بی اندازه عاشقشم، قرار بذاره. همه ی این فکرها یه حس حسرت توی من زنده کرد و کمی دلم رو نرم کرد در مواجهه و گفتگو باهاش.با هم حرف زدیم، و از علاقش گفت و از دلیل چرایی نه گفتنم پرسید.براش توضیح دادم و به شدت احساس کردم چقدر ازون دست پسرای شکننده با روح لطیفه.دم آخر گفت یعنی هیچ راهی نیست؟ در جواب تنها نگاهش کردم همراه با تاسف.شاید هم ناراحتی عمیق
البته نذاشتم حس کنه که بهش بی توجه بودم و به رفتارای توی خانه علمش نقد کردم و گفتم اینقدر پسر مظلوم و ساکتی نباش.کمی خودخواه باش و اجازه نده بقیه از این خوب بودنت استفاده های نابه جا کنن.حتی بهش گفتم اونقدر پسر خوبی هستی که اگه بخوای یکی از دخترای خانه علم رو که خیلی قبولش دارم، معرفی میکنم بهت.البته که از قبل میدونستم اون دختره یه علاقه ی پنهانی به ح داره و اگه ح اونقدر تنها نبود، به هیچ وجه، به هیچ وجه این کارو نمی کردم.
در نهایت خوشحالم ازین بابت که خداحافظیمون با لبخند و یه حس سبک خوب همراه بود.
پ.ن: می آیند.می روند.می آیند.می روند.اما تو.درست اونجا که فروغ میگه: زندگی گر هزار باره بود.بار دیگر تو.بار دیگر توبار دیگر تو.
درباره این سایت