وقت بیرون اومدن از خونه شون بغض کردو هلم داد سمت مبل ها، گفت خاله تو بشین، بغلش کردم و گفتم دو ماه دیگه می بینمت
وقت پیاده شدن از ماشین، بغض کردو دستمو گرفت و گفت خاله تو نرو، بغلش کردمو گفتم دو ماه دیگه می بینمت
وقت خداحافظی توی ایستگاه، زد زیر گریه و گفت خاله تنهام نذار، بغلش کردم، اشکاشو پاک کردم، و گفتم دو ماه دیگه میبینمت
توی قطار زل زده بودم به دل دل زدن لامپ بالای سرم و فک میکردم به کودکی خودم، به روزایی که مادربزرگ و پدربزرگ می آمدند و وقت رفتنشون، لنگ کفشی، عینکی، عصایی، چیزی ازشون کش می رفتم که اینطوری بمونن و بعد پیدا شدن گم شدشون، می زدم زیر گریه که با اشک هام نگهشون دارم و دست آخر بغلم میکردن و می رفتن و من می موندم و اشک هام
لابلای همین فکرها بودم که نامهر. پیام داد دلتنگتم
مکث کردم ولی نتونستم دلخور بشم
در جواب نوشتم منم
و دوباره گفت از دوست داشتن بی اندازه
و دوباره شنید از دوست داشتن به اندازه
و دوباره گفت چرا تو
و دوباره شنید چرا تو
و دوباره تمام شد
و دوباره تمام شد
و دوباره تمام شد
پ.ن: چه کنم که ناامیدی از درگاه تو رو یادم ندادن، یادش نگرفتم.
درباره این سایت